مرد شكلاتي

فري رز - جلال منش
freerose_jalalmanesh@yahoo.ca

هر وقت كاغذ سفيد را روي ميزمي گذاشتم ترس مرموزي به وجودم مي ريخت كه چگونه شروع كنم؟ همين فكر باعث مي شد كه طرح داستان يادم برود . داستان بايد بخش نوشته شده از دنيايي نانوشته باشد. بايد سبك، سليقه، موضوع، تجربه و استعداد داشت. به گل هاي قالي خيره مي شوم. تا به حال آن ها را به دقت نگاه نكرده بودم. به قول استاد ، داستاني نگاه نكرده بودم . ترنج قالي دسته گل افشاني را مي ماندكه بسيار زيبا تزيين شده . گل هاي سرخابي ، بنفش كمرنگ و گل بهي در زمينه ي شفاف و شيري رنگ فرش مي درخشند چرا نديده بودم؟ مرد اين گل ها را بافته يا زن؟ در باره ي چي؟ تنهايي ، عشق ، نفرت ، اجتماع ، فقر . اين موضوع ها كه همه نخ نما شده اند و قرن ها همه داد سخن داده اند . چي بود طرحم؟ چرا باز هم گريخت؟ بين دنياي نانوشته و داستاني كه مي خواهم بنويسم غرق شده ام. تلفن زنگ مي زند. خيال ندارم جواب بدهم . بايد بنويسم . ولي چي را؟ چه قدر زيباست. يك گل بنفش سرخابي ، چند شاخه برگ سبز كم رنگ و گل هاي عروس در كنارش. باز هم تكرار شده اند به تناوب. چرا نديده بودم؟ طراحش چه هنرمندانه ازنقش ها و رنگ ها استفاده كرده. حالا ديگر كاغذ سفيد نيست . داستان چه بود؟ زن و مرد آپارتمان مجاور؟ لچك ، جامي شراب ارغواني با گل هاي ريزي كه روي پايه جام كار شده. يك تابلوي مثلثي شكل . يك گيلاس بارفتن رنگ و وارنگ . نون خشكيه ، نون خشكيه . پنجره را مي بندم . باز هم تلفن زنگ مي زند .
- الو…كجايي؟ چرا زنگ نمي زني؟ حالت خوبه؟ چرا ديشب زود رفتي؟ رسيدي زنگ بزن كارت دارم . فدات مهري .
چي نوشته بودم؟ بهتر بود اين دو كارگر روبرو را مي نوشتم. در اين سوز و سرماي زمستاني توي چادر مي خوابند. از دوشب ديگر نمي توانم بخوابم. قرار است خاكبرداري كنند زمين روبه رو را . هزار و دويست متر. شب ها خاكبرداري مي كنند. بيل هيدروليكي و كاميون ها مي آيند. بعد بتونير ها و تريلي هاي هجده چرخ.. به گمانم تا ساختمان يا نمي دانم برج تمام شود بتوانم شب ها كار كنم و يك داستان بنويسم. شايد يك كتاب. چه مي گفت استادمان؟ پست مدرن يك مرحله از رشد است نه واكنشي ضد مدرن .آن ديگر مي گفت: اين كه داستان در بزنگاه تمام شود بزنگاه…بزنگاه…چي بود بزنگاه؟ همان كه درس پست مدرن مي داد مي گفت: پست مدرن تركيبي است از مدرن با چيز هاي ديگر. ما در حال گذار هستيم نمي شود يك شبه از رئال و مدرن جا نيفتاده ، به پست مدرن رسيد. بزنگاه…بزنگاه…چي بود؟ اين كه داستان در بزنگاه تمام شود . اين سبك داستان نويسي از مد افتاده. حرف هايشان را قاطي كرده ام. همان ديگري گفته بود:كه داستان بايد لايه هاي زيرين داشته باشد لايه هاي زيرين يعني چه؟ كاش پرسيده بودم . لايه … لايه … چه مي دانم اين كه سخت شد. نمي دانم چه كسي اين فرمول ها را كشف كرده. چه اشكالي داشت هر چه دلمان مي خواست مي نوشتيم؟ مگر اولين كساني كه داستان نوشته اند قانوني برايشان گذاشته بودند؟ چه اشكالي داشت از معضلات مان مي نوشتيم رك و روراست؟ نه. نمي شود. مگر استاد نگفت اين فرم مي شود قصه؟ چه بود فرق قصه و داستان؟ اصلا چه مي خواستم بنويسم؟ چرا ديشب مينا نيامده بود؟ حتمن چيزي شده. پروين مي گفت پيدايش نكرده. تلفن را جواب نداده. خب تلفن مي كنم اگر بود حالش را مي پرسم شايد طرح داستان يادم آمد. بي فايده است پشت ميز بنشينم و سعي كنم داستان بنويسم.
الو…سلام خوبي؟ خوبم. چه عجب پيدات شد؟ حالت چطوره؟ دو روزه زنگ مي زنم نيستي. شب نه. عصرا زنگ مي زدم. آره براي ديشب. پروين مي گفت پيدات نكرده. هر چي زنگ زده نبودي. براي همون زنگ مي زدم. به من گفته بود ، منم پيدات نكردم . اوه … خيلي خبر. كار نداري؟ ديشب جات خيلي خالي بود. اگه گفتي. نه. اونم نه. نه. اونم نه. آره بيست سئواليه. اصلن به فكرت نمي رسه. نه بابا مي گم . نرسه. يادته ماه پيش خونه نرگس مهموني؟ خب درباره اونجاس. يه وقت شوكه نشي؟ اون مرده كه كت و شلوار شكلاتي پوشيده بود يادت اومد؟ اون كه پيپ مي كشيد. اي بابا اونكه موهاي جوگندمي داشت. گندهه. اه پاپيون زده بود. اي واي كجايي؟ اون كه دست كه مي داد دست زن ها رو مي بوسيد. يادت اومد؟ چرا خنگ شدي مطمئني حالت خوبه؟ اون كه تا دستمو بوسيد گفت: ببخشيد من شمارو قبلن جايي ديدم. نه بابا الكي مي گفت. چه عجب؟ هه هه آره همون. ديشب خونه پروين اينا بود. واي خداي من چه قدر جاتو خالي كردم براي خنده. من؟ با سيمين اينا رفتم. اونقدر پروين اصرار كرد تا رفتم. راستي ميلمانشونو عوض كرده بودن. به قول خودش مي خواد موزه اي بشه.. يه صندوقچه گوتيك و يه كنسول هپ اند وايت خريده بود. مبلا؟ بد نبود من خوشم نيومد. مي گفت يه سال طول كشيده تا جوادي بسازتشون. آره فيروزه اي از كجا مي دونستي؟ نه. يادم نيست. كلا دكوراسيونو تغيير داده بود. آره قشنگ بود ولي لزومي نداشت. من سادگي رو دوست دارم . .. الو … چرا صدا قطع و وصل مي شه؟ نشنيدم چي؟ چي بعدش چي شد؟ آها … هه هه مردك موهاشو رنگ كرده بود و سبيلاشو زده بود . شده بود عين قورباغه. يه جا بند نمي شد. بازم گفت خانم من قبلن شمارو ديدم گفتم بله ماه پيش. گفت نه قبلن. گفتم مشكل شماست. يه شتر زنده س. از نگاهاش اعصابم خرد شده بود. من؟ بيشتر با زهره و نرگس حرف مي زديم. نه همون بيست تاي هميشه. تو كه پروينو مي شناسي خودشو خفه كرده بود هر چي فكر كني روي ميز بود . آره خب. بنيه ميگو باشه ، اونم بنيه ميگوي پروين ، معلومه ديگه. جات خيلي خالي بود. همه سراغتو مي گرفتن. چي؟ آره اومده بود ولي اصلن سر حال نبود. اين قدر اذيتش نكن . باور كن خيلي خوبه. آره طرف اونم. چرا بهش نگفته بودي كجا مي ري؟ دلم براش سوخت. مي سوزه. بعد چي؟ كي ؟ اومد گفت برقصيم؟ گفتم رقص بلد نيستم. آره … د ستشو گذاشت رو سينه ش و گفت: من همراهي تون مي كنم . گفتم عصا لازم ندارم . همه زدن زير خنده . پر رو نشست و از لوكزامبورك گفت و گفت. تا فرصتي پيش اومد رفتم پهلوي شيرين و شوهرش نشستم. الو … چي؟ نه جمع كرده بودم بالاي سرم . نگو ، تو لطف داري . نه نموندم ساعت دوازه برگشتم. چه قدر مي پرسي. تو چه كار كردي ؟ شمال بازم ؟ مي گفتي باهات ميومدم. گذاشت ببيني ش ؟ چه قدي شده؟ بزرگ شده؟ حتمن خيلي به خودت رفته. تورو شناخت؟ نازي. خودش هيچي نگفت؟ خب يواش يواش فهميده چه اشتباهي كرده. مي دونم. مهم نيست الان ميام پيشت. جوابم مي كني؟ باشه به خواب . ساعت پنج ميام خوبه؟ چيزي لازم نداري؟ پنج مي بينمت. خدا نگهدار. حتمن.
خوب شد شايد بتوانم زندگي مينا را بنويسم. شخصيت داستان، شوهرش باشد يا خودش؟ من كه از درون آن هاخبر ندارم. چرا بايد حرف هاي خودم را توي دهن كس ديگري بگذارم؟ چي مي گفت استاد؟ راوي. پس نظر گاه چي بود؟ اووه بهتر بود مرد ديشبي را مي نوشتم. چه پر رو و دريده بود. درسته مي خواست آدم را قورت بدهد. پروين ساده دل را بگو. مي گفت: خيلي ماهه خيلي ماهه اخلاقشو به چسب. چه طوري با قورباغه مي شود زندگي كرد؟ آه ، يا زنگ تلفن يا زنگ در. اگر شد فكرم را جمع و جور كنم براي داستان.
بله…بله…شما؟ بفرماييد. باز مي كنم. با سلام ساعت هشت در رستوران خيام خيابان بنفشه منتظرتان هستم صابر. مي گويم آقا اشتباه آورده ايد من نمي شناسم. مي گويد: خانم آدرس و اسم شما پشت كارت است. مي خوانم و گل را مي گيرم. در را مي بندم و يكبار ديگر متن و آدرس را مي خوانم ، درست است. صابر…صابر…كيه؟ از كجا مرا مي شناسد؟ صابر…از كي بپرسم؟ مهري؟ پروين؟ نرگس؟ شيرين؟ شايد دسته جمعي مي خواهند سر به سرم بگذارند. از پروين مي پرسم. حتمن مي داند. اگر خبر نداشته باشد ؟ چه اشكالي دارد جريان دسته گل را مي گويم .
الو…سلام پروين جون . خسته نباشي . خوبم ، خيلي خوش گذشت. خيلي زحمت كشيده بودي . نه نه جون تو عالي بود مثل هميشه. آره پيداش كردم. نيم ساعت پيش صحبت كرديم. رفته بود دخترشو ببينه. آره ديگه چه كار كنه مجبوره. آره حيووني بد آورد. نه خسته بود عصر مي رم پيشش. حتمن . اونم سلام رسوند. ببين يه چيزي بپرسم راستشو مي گي؟ مي دونم. تو صابر مي شناسي؟ نمي دونم چند دقيقه قبل برام گل فرستاده و براي شام دعوت كرده. نه رستوران. كاش مي دونستي. نه بابا نمي رم. خوبي؟ راستش گفتم نكنه مي خواين سر به سرم بذارين و بخندين. يادته چند سال پيش چه قدر خنديديم؟ نه بابا اگه آشنا بود كه قايم نمي شد. بميرم اگه خجالتيه چه جوري گل فرستاده؟ نكنه مي شناسيش؟ نه نمي رم شايد عوضي گرفته. تو از كجا مي دوني اي بد جنس نكنه خبر داري؟ نمي دونم اسم من روشه. كجا برم كسي رو كه نمي دونم كيه؟ راستي اسم كوچيك مرد شكلاتيه چيه؟ چرا مي خندي؟ دندونم؟ حتمن هوس خوراك قورباغه كردم. آره يه لحظه شك كردم. به هر حال براي همه چيز ممنون . خيلي خوش گذشت . حتمن متشكرم. خداحافظ.
اين هم كه نشد . خب داستان . يك بعد از ظهر شد . ناهار بخورم و فكر كنم در باره ي طرح داستان . واي ... اگر شد دمي آسوده بود. باز هم تلفن. چه روز شلوغي شد .
الو…بله. خودم هستم ، شما؟ به جا نمي آرم. ديشب؟ آها بله. من اسم كوچكتون رو نمي دونستم. براي گل متشكرم ولي براي شام ببخشيد. دليلي نداشت گل بفرستيد. مي دونم لطف دارين ولي تمايلي ندارم. مي شه لطف كنين و بگين كي شماره تلفن و آدرس منو به شما داده؟ فرق مي كنه. بله مهمه. پس خواهش مي كنم ديگه زنگ نزنيد. خداحافظ.
قورباغه احمق …مهم نيست مهم نيست اگر مهم نبود چرا آدرس و شماره را گرفتي؟ كاش مي دانستم كار چه كسي است. كاش بيشتر حرف زده بودم شايد از لا به لاي حرف هايش مي فهميدم . دسته گل را در سطل آشغال مي اندازم. مي خواستم داستان بنويسم ، اگر شد. استاد چه گفته بود؟ آها … ما ديگر مثل سبك كلاسيك شخصيت پردازي نمي كنيم. شخصيت را با چشم و ابرو و لب و مو و لوازم زندگي اش پردازش نمي كنيم. امروزه شخصيت داستاني را با كنش واكنش هايش مي سازيم. المان هاي كوچكي كه يك فرد را مشخص مي كند از بقيه. ا. ا. بهتر بود اين قورباغه را شخصيت داستانم مي كردم. شايد با يك صورت زشت ، راستي زشت بود؟ بايد طرح داشته باشد داستان. واي كه در فضاي بين نوشتن و افكارم گم شده ام. اين پشت ميز نشستن هم داستاني است. چرا نديده بودم اين آهو بچه هاي كوچك را در چمنزار كم رنگ كنار ترنج؟ چه معصوم و كوچك اند. چرا نديده بودم؟ رنگ پوستشان شكلاتي، درست رنگ لباس مردقورباغه اي . مي شود در رستوران منتظرم باشد؟ مي توانم از كنش واكنش ، حرف زدن ، غذا خوردن و راه رفتنش شخصيت داستان را بسازم. كجا بود آدرس؟ كو؟ واي سطل آشغال.
خيلي گشتم تا جايي را كه نوشته بود روي كارت پيدا كردم. رستوران نبود. كافي شاپ كوچك و دنجي بود كه پيتزا هم داشت. جا خورده بودم، ولي براي داستانم مكان مناسبي بود. اين يكي از مشخصه هاي شخصيت داستانم كه براي اولين ملاقات يكي از معمولي ترين جاها را انتخاب كرده بود. دقيق شده بودم كه حركات و رفتار مرد داستانم را داستاني ببينم و به خاطر به سپارم. به درونش نفوذ كنم و بهتر به شناسمش. به حرف هايش با دقت گوش مي كردم و يك لحظه هم چشم بر نمي داشتم. وقتي پرسيد چرا از من خوش تان نمي آيد جا خوردم. يعني شخصيت داستان من نمي بايست رك باشد بايد لايه هاي زيرين داشته باشد. خنديدم و گفتم: اين طور نيست. بلافاصله گفت: پس خوش تان مي آيد. دوباره خنديدم و گفتم : اين هم نيست. زل زد به صورتم. حرارت زيادي رادر سر و صورتم حس كردم. گرمم شده بود. پرسيد چرا آمديد؟ بد مخمصه اي گير افتاده بودم. من من كنان گفتم : براي تشكر. گفت: اين نيست خودتان هم خوب مي دانيد. اين بار او خنديد. نمي دانستم بقيه اش را چگونه ادامه دهم. زياد هم زشت نبود. با لباس اسپرت بهتر شده بود. لباس رسمي به بعضي ها نمي آيد. آرام و بي دغدغه بود. نفس عميقي كشيد و گفت: جاي دنجي ست خوشتان آمد؟ گفتم: بله. گفت: مي دونستم و باز هم خنديد. ترسيدم به پرسم از كجا؟ چرا فكر كرده بودم زياد نمي فهمد؟ دستپاچه شده بودم. يادم رفته بود مي بايست او را كشف كنم. وقتي مرا رساند گفت: مايلم بيشتر همديگر را ببينيم. فوري گفتم: حتمن و از جواب سريع و رك خودم شرمنده شدم.
در تنهايي شب از اين كه كسي را به بازي گرفته ام از خودم بدم آمد. اگر زنگ بزند حتمن همه چيز را برايش مي گويم و عذر خواهي مي كنم. ديوانه كننده بود سر و صداي بيل هيدروليكي و رفت و آمد كاميون ها. فكر كرده بودم با موسيقي آن ها شب بيدار مي مانم و مي نويسم ، ولي دريغ از يك خط. تكنو ، متال و هارد راك كه هيچ، ميدان جنگ بود و فرياد وشيون بيل هيدروليكي و آوار شدن تن ها تن خاك بر گور كاميون ها. هر وقت حوصله ام سر مي رفت يا وقت صبحانه و ناهار از پنجره كوه را تماشا مي كردم . در اين شهر شلوغ و سرسام آور و كثيف ، روز هايي كه هوا تميز و بدون آلودگي بود تا ايستگاه دوم تله كابين توچال را مي ديدم . حالا درست روبه روي خانه من گود برداري كرده اند .حس مي كنم نوك قله اي مرتفع خانه دارم.
بالاخره تلفن كرد . تشكر كردم براي شام. دعوتم كرد پنج شنبه به تاتر. برنامه ي خوبي بود. وقت شام از نور پردازي و بعضي صحنه ها و ديالوگ ها ايراد هايي گفت كه من اصلن متوجه نشده بودم. شايد دقت نكرده بودم چون قسمتي از حواسم متوجه شخصيت داستانم بود. بعد از شام مرا رساند و باز هم گفت: مايلم ادامه بدهيم. گفتم حتمن . نمي خواستم از دوستانم در باره اش چيزي بپرسم. سعي مي كردم خودم كاشف همه چيز باشم. شخصيت داستانم را هر چه ملموس تر در داستانم خلق كنم ، ولي چيز زيادي دستگيرم نشده بود. هر بار او ميدان دار مصاحبت بود و من بيشتر شنونده.
چند هفته بعد به نمايشگاه نقاشي رفته بوديم. از تابلوها گفت . از كنتراست و توناليته رنگ ها و مكاتب نقاشي. مي گفت از كارهاي رنوار و دگا خوشش مي آيد و كار هاي سالوادر دالي هم هميشه برايش جذاب بوده. مي گفت گر چه رئاليست است ، ولي در هنر هاي تجسمي به مكاتب ديگر علاقه دارد. من تمام مدت كه او حرف مي زد نگاهم گمگشته بود . نگاهي از سر تسليم محض. حس بدي داشتم. وقت شام حس كردم چيزي در گلويم گير كرده است. گفت به سفر مي رود و من حتا نتوانستم به پرسم كجا و تا چه وقت . پرسيد وقتي برگردد مي خواهم با من تماس بگيرد ؟ آهسته گفتم : بله . شخصيت داستانم خود كتابخانه اي شده بود كه هر جلد و هر صفحه اش خواندني تر از قبل بود. دوست داشتم ورقش بزنم و پي به محتوياتش ببرم. به قول استاد روابط بينامتني اش را كشف كنم. نقدش كنم. تعليق هايش چنان گيرا بود كه خواننده را وادار به تسليم مي كرد. با آن جلد ارزان چه با ارزش و غني بود.
مدت ها ، شب ها و شب هاي متوالي صداي بتونير ها و بتن ريزي پي ساختمان با سر و صداي وحشتناكش آرامش را از خانه ام رانده بود. متوجه نشده بودم چه وقت ستون هاي حمال و تير آهن هاي عمودي را نصب كرده اند. هر وقت دلگير مي شدم از پشت پرده ي تور ، جوشكار ها را تماشا مي كردم كه به نرمي بند باز هاي سيرك اين طرف و آن طرف تير آهن ها راه مي رفتند و تير هاي افقي سقف را جوش مي دادند. سفيدي موهايم بيرون زده بود. اسكلت فلزي ابتدا كوه روبه رو را شطرنجي كرد و بعد آجرها بين من و كوه ، ديوار جدايي كشيدند. چيزي ننوشته بودم . خانه ام نا مرتب و گلدان ها پژمرده شده بودند . در اين شرايط تلفن زد . پرسيد مي توانيم با هم شام بخوريم؟ گفتم : فردا شب . بدون هيچ سئوالي قبول كرد . هميشه تلفن هايش كوتاه است. حتا نپرسيد چه برنامه اي دارم. يا چه كرده ام. قورباغه ي احمق…احمق…نه احمق نيست اين حس ها را نمي فهمد.
دو ساعتي در پارك قدم زديم. نپرسيد اين مدت چه كرده ام. من هم نپرسيدم. چه فايده اي دارد اين لايه هاي شخصيت؟ آدم را گيج مي كند و مجبور به واكنش هاي ناخواسته. طعم غذا را نفهميدم ، شايد اصلن نخوردم . يادم نمي آيد وقت حرف زدن دست هايش را تكان مي داد يا نه . نفهميدم اخم مي كرد يا لبخند مي زد. يك كلمه هم از ماه هاي گذشته نه پرسيد يك كلمه . هيچ حرفي از سفرش و چه كرده ، نگفت . هيچ شوقي ، يا يك كلمه محبت آميز و يا نوازشي
شب تقريبن گيج خداحافظي كردم . هرگز نخواسته بود وارد خانه ام شود. قرص آرام بخشي با دو سه ليوان آب سرد خوردم. دو شاخه تلفن را كشيدم و زمان را خط زدم.
چه زود گذشته بود . انگار همين ديروز گود برداري كرده بودند. سفت كاري ساختمان تمام شده و اتاق ها را رنگ زده اند. پنجره ها را كار گذاشته اند. به جاي كوه ساختمان نوسازي را مي بينم كه كارگران زيادي در رفت و آمدند. هنوز داستاني ننوشته ام. شخصيت داستانم را نشناخته ام. حس مي كنم خسته ام ، خسته.
پس از يك دوره نسبتن طولاني ، به مهماني نرگس رفتم. همان جمع هميشگي خودمان بودند. همگي گله مند از نبودنم ، غيبت هايم و جدا شدنم. مرد شكلاتي نبود. حرف هاي تكراري ، حركات شتابزده و خنده هاي بي موردشان نشاني از بيهودگي داشت. عجيب اين كه كسالت آور شده بودند. همان هايي كه هميشه تنهايي هايم را پر كرده بودند. حس كردم از من‌ ، من ، من خسته شده ام. از من خودم و از من ديگران. برگشتم و نمي دانم چرا . خودم نبودم. خود من نطفه اي بود كه بارور شده بود و نمي دانستم چه كنم با اين بارداري نا خواسته . اوي من حقير و حقير تر شده بود و اين من متولد شده نه قدرت جدايي داشت و نه ادامه. شخصيت داستان مرا مي نوشت. تصميم گرفته بودم بخوانم و ياد بگيرم تا در ديدار مجدد حرفي براي گفتن و بحث كردن داشته باشم. مي بايست بازي را مي بردم.
باز هم پشت ميز نشسته ام . باز هم به فرش زل زده ام . برايم تابلويي شده است كه هر بار يكي از ويژگي هايش را پيدا مي كنم . روي سر آهو بچه هاي شكلاتي رنگ كه در چمنزار دور ترنج مي چرند چند پروانه سفيد بال مي زنند و شكوه چمن زار را دو چندان مي كنند چرا نديده بودم اين ها را؟ فكرم مغشوش است نمي دانم دنبال چه مي گردم. تلي كتاب روي ميز گذاشته بودم. پي در پي مي خواندم . مي فهميدم ، ولي پايان صفحه حتا يك كلمه هم در ذهنم نمي ماند . چشم هايم روي خطوط حركت مي كردند و ذهنم چيز ديگر ي را مرور مي كرد. چرا هميشه با فاصله هاي طولاني زنگ مي زند ؟ چرا هيچ وقت در باره ي كار هايم چيزي نمي پرسد؟ فاصله چشم من و كلمات كتاب نقش او بود و بس . اين آهو هاي كوچك هم به من نگاه مي كنند. انگار مي دانند كه سر در گم شده ام .
چرا نديده بودم اين نگاه هاي پاك و بي ريا را؟ آن همه كتاب خوانده بودم ، ولي نتوانسته بودم يكي از حركات و رفتار شخصيت داستان را بنويسم. هر چه دقيق تر شده بودم كمتر يافته بودم. افكار گوناگون چون تار عنكبوت دور مغزم تنيده مي شد و رهايي از آن را دوست نداشتم و بودن در آن هم. اون بيلچه رو بيار عباس با فرقون بدو زود باش . از دوست داشتن مردم خسته شده ام.
به بيرون نگاه مي كنم. دار بست بسته اند و نما را سنگ و آجر كار مي كنند. دو نفرشان ديوار هاي حياط را سنگ چين كرده اند. چندين باغچه با شكل هاي غير هندسي درست كرده اند. هنوز گلي در آن ها نكاشته اند. نما مخلوطي است از مدرن و باروك و رومي. به قول استاد پست مدرن ساخته اند.. چشمم به ديدن سنگ سفيد و بازتاب نور آن عادت ندارد. ساختمان پنج طبقه اي كه چندين فصل آسايشم را در فرياد هايش بلعيد. لباس هايم برايم گشاد شده اند. نتوانسته ام داستان بنويسم.
بار آخر به موزه رفته بوديم و بعد كتابفروشي . چند جلد كتاب خريد . مي گفت : پيش تر انديشه هاي ميشل فوكو را در باره ي وسايل ارتباط جمعي و قدرت و دانش دوست داشته تا اين كه بودريار را فهميده و دلبسته نظريه ي وانموده هايش شده. پرسيدم نظريه وانموده ها چيه؟ گفت : براساس اين نظريه حتا قدرت مطلق نيز وانمودن است و واقعيت مجازي . من فكر كردم اين رابطه هم يك وانموده است. مي گفت و من مات و مبهوت فقط پلك مي زدم . مي گفت و مي گفت و من تبديل به نوار خام يك دستگاه ضبط صوت پر مي شدم از اطلاعات گوناگون . فكر كردم بر خودم خط بطلان بكشم . حس گمگشتگي در كويري برهوت و بي انتها را داشتم. تهي بودن‌، نبودن در عين بودن. باز هم گفت مجبور است به سفر برود باز هم نه پرسيدم چه مدت .
اين چه شخصيت نا مناسبي بود كه براي داستانم انتخاب كردم ؟ چرا نه پرسيدم كجا مي رود؟ اين بار حتا نگفت منتظرش باشم. نه پرسيد بعد از باز گشت تماس بگيرد يا نه. ممكن است هيچ وقت بر نگردد. كاش گفته بودم همان حرف هايي كه مي خواستم بگويم. شايد به اين نتيجه رسيده كه نمي خواهمش. مي خواهمش ؟ شايد زني همپاي خوبي برايش شده . چرا نگفت منتظرم باش؟ حتا دستم را نگرفته بود همويي كه در مهماني ، راحت با زن ها دست مي داد و دست همه را مي بوسيد. هيچ وقت نه پرسيده بود كسي در زندگي ام هست يا نه. ممكن است برگردد؟ اگر زنگ بزند كه اي كاش بزند. اگر برگردد كه اي كاش برگردد. همه چيز را مي گويم. هربار كه حرف زده بود، از هر چه گفته بود ، از خودم پرسيده بودم از كدام يك از گذشته هايم تا به اين جا دنبالم آمده ؟ شايد گذشته ديروز ، شايد گذشته هاي دور تر . بكش بالا…مواظب باش عباس.
گرد و خاك ساختمان سازي ، زمينه ي شيري رنگ فرش را كرم رنگ كرده. خوب كه نگاه مي كنم چمن هاي دور ترنج پر رنگ تر شده و تلالو پروانه هاي سفيد بالاي سر آهو بچه ها بيشتر به چشم مي آيد. چرا نديده بودم؟
داربست ها را باز مي كنند. نماي ساختمان سنگ سفيد و يشمي و در بعضي قسمت ها آجر سه سانتي قرمز رنگ. در و پنجره ها را سبز چمني كرده اند. شيشه هاي پنجره هم سبز شفاف است . باغچه ها را گل كاري كرده اند. شمعداني ، آهار ، ميمون، اطلسي و لاله عباسي. چند درختچه بيد مجنون و كاج مطبق و نارون و چندين بوته گل رز هم در فضاي خالي بين باغچه ها كاشته اند. يك نوع بي قرينگي در كف حياط درست كرده اند. چراغ هاي سر در و بالاي ديوار حياط را وصل كرده اند. لاله هاي سرخ واژگوني كه شب ها زيباتر مي شوند.
بالاخره تلفن كرد. گوشي را كه برداشتم بي مقدمه گفتم:
- خوشحالم زنگ زدي و بلافاصله كف دستم را جلوي دهنم گرفتم. خنديد و گفت :
- موافقي فردا ناهار را امتحان كنيم؟
قبول كردم. باز هم نمي شود داستان نوشت باشد، براي بعد.
خانه پر شده از بوي گل هاي مريم و نرگس . همه جا برق مي زند. دلم مي خواهد همه چيز را بگويم. از … نمي دانم قدرتش را دارم يا نه. كار گرها جشن گرفته اند. با لهجه هاي تركي ، لري ، گيلكي و كردي آواز مي خوانند و مي خندند همگي ، آسوده از خستگي چندين و چند ماهه. هميشه ترسيده بودم تركم كند، حال آن قدر از او آموخته ام كه مي توانم شخصيت مردي را در داستانم خلق كنم.
توي حياط روبه رو ولوله اي بر پاست. كار فرما برايشان چلو كباب خريده و همگي تميز ، با لباس هاي مرتب دور سفره اي كه روي پتو هاي شب خوابشان پهن كرده اند نشسته اند. مثل هميشه زنگ مي زند سر ساعت . سر ساعت.
سوار مي شوم. حركت نمي كند. مي پرسد:
- خوبي؟
مي گويم : بله خوبم.
دوباره مي پرسد : حالت چطوره؟
مي خندم و مي گويم : خوب خوبم.
مي پرسد : توي اين مدت چه كار ها كردي؟
سررا به صندلي ماشين تكيه مي دهم. چشم هايم را مي بندم و نفس عميقي مي كشم. دستم را در دستش مي گيرد و مي بوسد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31559< 25


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي